سلام نی نی اینده من!
این روز ها مامان آنی یه بیماری گرفته که بهش می گن الزایمر! یعنی فراموشی!!!!!!!!!
همه چی رو یادش می ره... همه وسایل هاش و گم می کنه ... در یک جمله گیج می زنه
همش با بابایی می شنیم در مورد اومدن تو بحث می کنیم.
بابایی میگه تو رو هر چه زودتر به دنیای ادم ها دعوت کنیم
ولی من می گم نه! بهش می گم دلم می خواد بچه مون هر چی خواست بهش بگیم چشم!
بابایی یه کم فکر میکنه و به این نتیجه می رسه که من راست می گم
ولی بعدش باز هم دلش طاقت نمی اره و می گه: نمی شه حالا یه کم زودتر؟؟؟؟
به احتمال زیاد دو سال دیگه ازت بخواییم که به جمع ما اضافه بشی و خانواده دو نفره ما بشه سه نفره
البته مامان و بابای تو تقریبا یه تفاوت هایی با بقیه خواهند داشت
و اون اینکه عین تو بچه ان!
یعنی محاله که من و باباییت وارد جمعی بشیم و کسی برامون چشم و ابرو تکون نده به نشانه این که زشته!
من و بابایی هم که کلا سر خوشیم به هیشکی اهمیت نمی دیم و به این فکر می کنیم که اگر بچه مون هم به دنیا بیاد اکیپمون کامل می شه و اسم گروهمون رو می ذاریم خرابکار هاااااا