فرشته های پاک روی زمین

ماما و بابا ماشین خریدند...

مامان و بابایی چند روز پیش ماشین خریدن جیگر طلای مامانننننننننننننن یه قدم به سمت اومدنت برداشته شد تااااااااااااااازشم... قراره که ... نه نمی گم تا قطعی نشده.. جیگر طلا تو فقط از خدا بخواه که مرادِ دل مامانی رو بده به افتخار این خبر خووووووووووووووش /:D\  ...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

گل لاله گل عاشق  گل ناز کتر از پونه گل شب بو گل نازم گل خوش بوی این خونه ....   این روزها خیلی هوای مامان شدن دارم دلم تو رو می خواد! نیستی که ببینی مامانی چه جوری وقتی یه نی نی می بینه غش و ضعف می ره نمی دونی که مامان چقدر دلش می خواد تو رو توی اغوشش بگیره یعنی خدا به من هم یه فرشته می ده؟؟؟ خدایا من و با این مساله امتحان نکن... باور کن که دیووونه می شه به من هم یه دونه از اون فرشته هات بده مامانی نیومده دوستت دارم!
2 آذر 1390

سلام نی نی اینده من!

این روز ها مامان آنی یه بیماری گرفته که بهش می گن الزایمر! یعنی فراموشی!!!!!!!!! همه چی رو یادش می ره... همه وسایل هاش و گم می کنه ... در یک جمله گیج می زنه همش با بابایی می شنیم در مورد اومدن تو بحث می کنیم. بابایی میگه تو رو هر چه زودتر به دنیای ادم ها دعوت کنیم ولی من می گم نه! بهش می گم دلم می خواد بچه مون هر چی خواست بهش بگیم چشم! بابایی یه کم فکر میکنه و به این نتیجه می رسه که من راست می گم ولی بعدش باز هم دلش طاقت نمی اره و می گه: نمی شه حالا یه کم زودتر؟؟؟؟ به احتمال زیاد دو سال دیگه ازت بخواییم که به جمع ما اضافه بشی و خانواده دو نفره ما بشه سه نفره البته مامان و بابای تو تقریبا یه تفاوت هایی با بقیه خواهند داشت و...
29 آبان 1390

ارامش...

این روز ها مامان و بابا سخت درگیرن دارن به این در و اون در می زنن برای پیدا کردن خونه همه دارند مامان و بابا رو اذیت می کنند و به دنبال سر کیسه کردنشون هستند گاهی فکر می کنی که اگر بودی برامون قوت قلب بودی اما گاهی هم می گم اگر بودی اذیت می شدی و مامان و بابا اعصاب نداشتند و اعصاب تو رو هم خط خطی می کردند دلم می خواد وقتی بیای پیشمون که غرق در ارامش باشیم...   دوستت دارم مامانی
2 خرداد 1390

اولین نوشته من به نی نی عزیزم

سلام عزیز دل مامانی مامانی تو یه دختر بچه شیطون بود که از دیوار راست بالا می رفت... می رفت توی کمد لهاف تشک ها و ازشون می رفت بالا و با رخت خواب ها سقوط می کرد پایین و قش قش می خندید... از روی فضولی سه بار رخت اویز رو انداخت روی خودشو یه بار هم تلویزیون رو انداخت روی خودش یه بار دستش موند لای چرخ خیاطی یه بار هم اتو رو انداخت رو پاش که جای سوختگیش هنوز روی پاشه یه بار هم از بالای پله های دایی بزرگه به همراه دختر داییش سقوط می کنه و وقتی می رسه پایین پله ها می گه چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!     بابایی ولی به پای مامانیت نمی رسه: یه بار با مخ از پله ها افتاده پایین که به گفته همه فقط خدا نگهش داشته وقتی می...
1 خرداد 1390
1